ســــــــــایه های هــَـــــــول
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

بخش21

 

 

 کودتای سردارمحمد داوود که پیروز شد، برای رحمت نیز مانند سایرافسران کودتاچی ، دورتبه ترفیع دادند واو را به حیث قوماندان غند دریکی از فرقه های مرکز، گماریدند. هیجا نات ناشی از ترفیع رتبه ومقام که رحمت انتظارش را نداشت، احساسات صمیمانهء دوستان واعضای خانواده که مدت ها دوام داشت، دید وبازدیدهای پایان ناپذیرشان، آشنایی با کار ومسؤلیت بزرگ،  دویدن ها ، بیدار خوابی ها،کنترول پهره ها و گزمه ها ی شبانه ورتق وفتق امور، اورا چنان مشغول ساخته بود که فرصت اندکی برای با خود بودن وبه یاد سارا افتادن پیدامی کرد ونمی توانست به نزد ماما برات برود واز حال واحوال سارا پرسش به عمل آورد.

 

 مدت ها گذشت تا این که مانند همین امروز، سارا از گوشهء جانش سربرآورد وگله کرد واو را فراموشکار خطاب نمود. چاشت روز می شد که کاروباررا رها کرد وبه سوی کوچهء آهنگری کابل به راه افتاد. کوچه یی که در هردکان و هرپیچ وخم آن خون زنده گی در جریان بود. کوچه یی که دلیر مردانی داشت، به صلابت رستم دستان وجوانان آهنین پنجه یی به هیبت اسفندیار رویین تن. آنانی که کار شان خم کردن وبه زانو درآوردن آهن وفولاد ناب بود. کوچه یی که هنوز هم در یکی ازخــَـم های آن ، منزل پدری اش ایستاده بود و رحمت را به سوی خود فرا می خواند.

 

  سروصدا ، شور ومستی وگرمای زنده گی که در کوچه جریان داشت ، تماشای مردان پتک به دست واخگر های فروزان ، هرعابری را وا می داشت که درنگی کند وبه تحسین وآفرین آن مردان زحمت کش وبا مناعت بپردازد. رحمت دو سه سالی می شد که به این جا نیامده بود واینک که چند قدم دورترخانهء پدریش را می دید، نمی توانست حلقهء دَر را نکوبد وهمین طوری راهش را بگیرد وبه سوی کوی دلدار روان شود. درآن خانه، خلیفه بسم الله آهنگر که زمانی دوست پدرش بود، در بدل کرایهء نه چندان زیادی زنده گی می کرد. خلیفه بسم الله در همان کوچه دکان آهنگری داشت . کورهء آهنگری اش همیشه فروزان بود وآهن یا فولادی نبود که در برابر بازوان زورمند او وپسرانش تاب آورده وخم نشده باشد. خلیفه بسم الله آهنگر ، مانند ماما برات آدم خوش سیما ، خوش برخورد وعیاری بود. وخون کاسبی و کاکه گی هردو به یکسان در عروقش می جوشید.

 

  چاشت شده بود. یک نیمروز داغ و تفتیده وسوزان ماه اسد ورحمت در کوچه یی راه می پیمود که  کوره ها واخگر هایش گرمی نیمروز را مضاعف می ساختند. رحمت بر سر دو راهی تردید ایستاده بود. دلش نمی خواست تا خلیفه بسم الله را ناراحت بسازد. آخر، چاشت روز بود ورفتن ناگهانی در چنین ساعتی برای میزبان ، زحمت آفرین می توانست بود، وانگهی مگر مرد آهنگر به این تصور نمی افتاد که رحمت برای حصول کرایهء عقب افتاده اش آمده است؟ اما این خانهء پدری کشش عجیبی داشت. به بام بتی خانه که نگریست وخیل کبوتران خلیفه را که دید ، دانست که همین طوری نمی تواند از برابر آن خانه بگذرد. هنوزکوپه را به صدا نیاورده بود که خلیفه بسم الله ازراه رسید ، خیره خیره به سویش نگریست وپس ازآن که رحمت را با آن یال وکوپال تازه شناخت ، بغل گشود وگفت :

 

  - کرنیل صاحب شما کجا وخانهء ما بیچاره ها کجا؟ چطور شد که یادی از این کاکای غریبت کردی. بیا بیا ،بسیار خوش آمدی ، صفا آوردی :  بیا بیا و کرم کن که خانه خانهء توست..

 

  خانهء پدرش - میرزا عبدالله – خانه یی بود با حیاط نه چندان بزرگ ، دوطبقه  با زینهء گلین وکتاره های چوبین ، ارسی های کنده کاری شده ، منقش با گل وبرگ وخطوط موزون ودیوارهایی که از خشت خام ساخته شده ورویش را سیم گل نموده بودند. اتاقی که رحمت را بردند در بالا خانه بود. اتاقی بود که رف های سفیدی کوچکی به بزرگی یک بلست داشت ومملو بود از چاینک ها ، پیاله های " قاشقاری " ، کاسه ها ی " جانان " وجک ها وگیلاس های رنگین وپراز گل وبرگ آب خوری. در دیوارهای مانند برف سفیدش ،این جا و آن جا گل وبرگی یادرخت پرشگوفه یی  یا طاووسی رابا پرهای زرینش نقاشی کرده بودند. سقف اتاق رابا چوب ارچه مسطح کرده بودند. در کف اتاق گلیم های خوش نقش وخوش آب و رنگی هموار ودوشک ها وگوبیچه های  سرخی دردورادور اتاق پهن کرده بودند. اتاق پرده های حریری داشت که نسیم کم زور و کم جان آن نیمروز تابستان می توانست گهگاهی آن را تکان بدهد وهوای پاکیزه و فرح بخشی راداخل اتاق نماید.

خلیفه بسم الله پس از آن که بااصرار و ابرام فراوانی رحمت رادر صدر خانه نشانید وعوض یک بالشت ، دو بالشت را در پشت سرش گذاشت، از همان بالا صدا کرد:

                                                                                                                   

 - مادر گل مکی ، چه شدی ، چه می کنی ؟ بیا ببین که کی آمده ؟

 

  ازپایین صدایی برنخاست. در عوض " گل مکی " دختر خلیفه باسفره یی که دردست داشت پا به اتاق گذاشت. گل مکی تازه به عنفوان جوانی پا گذاشته بود. دختر زیبا رویی بود که عقل وهوش را می ربود و پشت آدم از دیدن این همه زیبایی وجمال بی مثالش تیر می کشید. دخترک با شرم نمایانی سلام گفت . سفره را بر زمین گذاشت وبا شتاب به نزد مهمان رفت وخواست تا مانند ایام کودکیش دستان رحمت را ببوسد. رحمت دستش را عقب کشید ودرعوض برپیشانی اش بوسه گذاشت. حال واحوالش را پرسید وفهمید که صنف ده مکتب عایشه درانی است و در مدتی که اورا ندیده است به دختر هوشیار ودلربا وبا تمکینی تبدیل شده است. گل مکی همان طوری که سفره را هموار می کرد به پدرش گفت :

 

  - بو بو جانم گفتند که دستم بنداست. شما نان نوش جان کنید، چند دقیقه بعد می آیند.

 

 با آفتاب لگن مسیی که در گوشهء مهمان خانه گذاشته بودند وازپاکی وستره گی برق می زد،دست ها را شستند وکنار سفره نشستند. دربالای دسترخوان، نان های داغ تنوری که بی بی عایشه همین حالا پخته بود وعطر اشتها برانگیزی می پراگند، جک برنجی با تکه های یخ ومخلوط با نعنا وپودینه وبادرنگ خوش می درخشید. کاسه های چینی شوربای داغ وچرب ، غوری پروپیمانی از گوشت گوسفند وکچالو وزردک و پتنوسی از نوشپیاز وملی سرخک وگشنیز ومرچ تازه را ، گل مکی با سلیقهء خاصی چیده بود. سفرهء رنگینی وبا اخلاصی بود ونشستن در برابر چنین سفره یی انسان راوادار می ساخت تا با اشتهای کامل غذا بخورد.

 

  پس از صرف غذا ، خلیفه بسم الله ،ده ها سؤال وپرسش در بارهء نظام جدید وتحولات آینده می کرد و می گفت : " بچه ام ، راست بگویم این نظام شما کدام کار مهمی برای ما کسبه کاران  وزحمتکشان نکرده است. تا هنوز همان آش است وهمان کاسه. پادشاه رفته وبچهء کاکایش جایش را گرفته وپادشاه شده. این جمهوریت شما چه فایده دارد؟ "

 

 وی که دریچهء قلبش رابه روی رحمت گشوده بود و به رحمت هم اجازهء پاسخ گفتن نمی داد، سرانجام از جایش برخاسته وصندوقچهء کوچکی را آورد ودربرابرش نهاد. قفلش راباز کرد ودرش را گشود. سپس دستهء پولی را که در لای دستمال ابریشمی سبز رنگی پیچیده بود ، بیرون نمود . پول ها را در مقابل رحمت گذاشت وگفت :

 

  - خیر ببینی بچه ام که آمدی ، اگر نمی آمدی خودم می آمدم. در زنده گی چندان اعتبار نیست. شش ماه پیش که عثمان جان آمده بود، دستم بند بود. حالا فضل خداوند " نسیم " جان ما عسکری را خلاص کرده ، روزگار  ما خوب شده . بگیر ، بگیر، تنها حق تو نیست که پس می دهی، حق همهء تان است. بگیر، حساب کن. مبادا کم باشد. مگرنشنیده ای که حساب از بغداد آمده است ، بچه ام !

 

  خلیفه بسم الله ، در آن هنگام در حدود هفتاد سال سن داشت. برف پیری برسرش نشسته واین برف به او وقار وابهت خاصی بخشیده بود. پسرانش " کریم " ونسیم چه از لحاظ سیما وچه از لحاظ خصایل اخلاقی ، کاپی پدر بودند. همان طور نیکو سیرت وعیار ودست ودل باز. اگرچه آنان دکان پدررا اداره می کردند و کورهء آهنگری رافروزان نگه می داشتند، اما خلیفه بسم الله به دل خود بس نمی آمد. هرروز به دکان می رفت ومانند گذشته ، پتک های گران وگرز های سنگین را بالا می برد ، پایین می آورد وبرفرق فلز های گداخته می کوبید وبه همین سبب هم بود که درآن سن وسال هنوز هم قوی وزورمند به نظر می رسید.

 

 سرانجام بی بی عایشه هم آمد وسر وروی رحمت را غرق بوسه ساخت وبلا بلایش را گرفت . ساعتی که گذشت وازهردری سخن گفتند، رحمت از جایش برخاست تا خدا حافظی کرده وراه دکان ماما برات را در پیش بگیرد. اما مرد آهنگر به او گفت :

-  کرنیل صاحب ، اگر نسیم وکریم خبرشوند که آمده بودی وآنان را ندیده ورفته ای بسیار خفه می شوند. بیا من هم همرایت می روم. بیا چند دقیقه با آنان بنشین ، چای بخور، چای را که خوردی ، بازچهار طرفت قبله ..

 

  در دکان که رسیدند، پسرهای خلیفه بسم الله بادیدن رحمت دست از کار کشیدند. پس از بغل کشی ها وروبوسی ها وگله گزاری ها، پیاله های غوره یی چای سبز وخوش بویی رادربرابر رحمت گذاشتند وکار خود را از سرگرفتند. اکنون رحمت با دیدن آن دم ودستگاه وآن جوانان برومند، به یاد روزهایی افتاده بود که در آن روستای دور دست ، همین طوردربرابر دم ودستگاه کوچک پدرش میزرا عبدالله می نشست وهمین طورمانند آن شاگرد این دکان با حوصله وشکیبا می بود. همین طور پکهء بادی را بلا وقفه حرکت می داد ، همین طور دست ورویش سیاه می شد وهمین طور هم مانند این بچه اوراهم برای هرکاری به این طرف وآن طرف می دوانیدند. رحمت در میان خاطرات روزهای کودکیش گم شده بود که پرسش های خلیفه بسم الله رشتهء خاطراتش را برید. خلیفه می گفت : " کرنیل صاحب ، در خانه که سؤال های مرا جواب نگفتی ، پس حالا بگو که با آمدن سردارصاحب داوود خان، در زنده گی ما بیچاره ها چه تغییراتی خواهد آمد ؟

 

  رحمت مدتی صحبت کرد. سعی کرد تا با کلمات وجملات ساده ، فرق بین نظام شاهی وجمهوری را برای دوست پدرش بیان کند واز تغییرات تدریجیی که انتظار می رفت نظام جدید با خود بیاورد وزنده گی مردم را بهبود ببخشد، یاد آوری نماید. اما خلیفه بسم الله که مرد صاحبدلی بود ، با آن که چندان اعتقادی به آمدن آن تغییرات نداشت ، به خاطر آن که فرزند دوستش میرزا عبدالله آزرده نشود، پس از آن که حرف ها ی رحمت خلاص شده بود ، گفته بود :

 

- خدا خیرت بدهد، کرنیل صاحب! خَـی ( پس ) روزگار ما خوب می شود، مالیه مترقی می شود. یعنی از معتبرها زیاد واز ما غریب ها کم. خی ، ازخاطر اجرای یک عریضه یک هفته نمی دویم. برق های ما هم مثل برق های شهرنو شب وروز چالان می شود. خی، نمایندهء صنفی ما هم از طرف خودما انتخاب می شود. صنف آهنگران را هم حکومت به رسمیت می شناسد وحق وحقوقی برای ماقایل می شود. خی، حتا در شورای ملی هم راه پیدا می کنیم . خی، دراین مملکت شفاخانه ها زیاد می شوند ودوا وداکتر فراوان. خی، ما هم می توانیم درس با سوادی بخوانیم وکریم ماهم یک روز با سواد می شود. یعنی ما مردم هم می توانیم که بعداز سردار صاحب خود را کاندید ریاست جمهوری کنیم. خیر ببینی بچه ام ، خیرببینی که سرما را خلاص کردی ...

 

 اما رحمت که لبخند تمسخرانگیزی را که در گوشهء لبان نسیم ظاهر شده بود، ندیده بود، پس از صرف چای ودعای استاد که خیراسلام وپادشاه اسلام را از خداوند آرزو کرده بود، از جایش برخاست ، دست های خلیفه را بوسید ومرخص شد وبه سوی بازار مسگری روانه شد.

 

  درآن بازار نیز مردان وجوانان بهادری را دید که دردکان های محقر خویش نشسته ، از بام تا شام عرق می ریختند وزنگارایام از رخ دیگ ها، سینی ها و آفتابه لگن ها می زدودند. ازآن کوچه که گذشت به طرف چپ پیچید، وبه کوچهء سراجی رسید. به کوچه یی که دریکی از خانه های آن که دروازهء آبی رنگی داشت ، روزگاری،محبوب ترین موجود زنده گی اش وزیباترین دخترآن شهرمی زیست.

 

بازار این کوچه نیز مانند کوچه های قبلی ، مزدحم وپرازهیاهو بود. دراین جا نیز گرمای زنده گی وتب وتاب برای کسب معاش و پیدا کردن لقمه نان اندک نبود. این جا رستهء دکانهای یراق دوزی بود. یراق هایی که از چرم ارزان قیمتی تهیه می کردند وآدم های کم بضاعتی مشتریانش بودند ویا یراق هایی که از چرم های نفیس می ساختند ومزین با گل میخ های براق بود یا زین ها وافسارهاورکاب ها وقیضه های پرازجل وبل می ساختند که مشتریان ثروتمندی داشتند. کمی دورتردکان های بوت دوزان بود واندکی پیشتررستهء پیزار دوزان وهمان سرای معروف " موتی " که روزگاری مبارزان و آزادی خواهان کشوررا با غل وزنجیردرآن جا می انداختند وزندانی می نمودند.

 

 دکان کریم مارگیرهم عجب بیرو باری داشت. طرفه تماشایی بود: بچه های خردسال، جوانان ومردان وزنان چادری پوش وروی لچ درپیش روی دکان جمع شده بودند. آنان با ترس ووحشت به تکری های حصیریی که در قفسه های مردافسونگر چیده شده بودند، با دقت می نگریستند وهنگامی که آن مردمارگیروشکسته بند مشهور کابل ، سرپوش تکریی رابرمی داشت وبرای مار افعی یا کپچه اش، طعمه یی می نهاد و به خال های زیبای جلد شان دست می کشید، یا مارهایش را ناز می داد ونوازش می کرد یا دهن شان را می بوسید،چشمان تماشاگران ا زوحشت گرد می شد. رنگ های شان می پرید وترس و وحشت در وجود شان می خزید وخانه می کرد...

 

 


رحمت که بدانجا رسید وازدحام مردم را دید، ایستاده شد وبه تماشا پرداخت. اگرچه مارها درتکری ها وسبد های خود بودند؛ ولی از درزها وسوراخ های کوچک تکری ها دیده می شدند که چگونه چمبر زده اند وبا چشمان سحرآفرین خود، به مردم می نگرند وآنان را افسون می کنند. کریم مارگیر مصروف بستن پای شکسته یی بود که در همان حال می گفت :

 

  - به حکم خدا، برو ، ان شاء الله که جور می شوی. حالا نوبت کیست؟

 

  دستان او واقعاً معجزه می کرد. همین که محل  برآمده گی دست وپا را لمس می کرد، با یک حرکت ناگهانی آن را جا می انداخت ویااگر استخوانی شکسته می بود، تخته های لشم چوب ارچه را در اطراف محل شکسته گی می نهاد وباتکمهء ململ محکم می بست، بعد دعایی می خواند وچف می کرد ومی گفت ، برخیز ، برو، خدابه همرایت. پانزده روزبعد بیا.

 

  درکوچهء سراجی که عرض آن نسبت به کوچه های دیگربیشتربود، بساط دستفروش ها وتبنگی ها که لبلبوی جوش داده می فروختند یا کشمش آب وشربت ومَلایی ( شیریخ ) یا حلوای مغزی وسوانک وشورنخود وکچالووده ها خوردنی دیگر، پهن بود. پسرکی سطل آبی را درپیش روی خود مانده ودولهء کوچکی رادردست گرفته لاینقطع فریاد می کرد: یخ آب ، یخ آب ، یخ آب بخور که دل وجگرت یخ کند. پسر دیگری تبنگ سگرت را درگردن خود انداخته با آواز بلند می گفت : سگرت ، سگرت ، گوگرد ، ساجق ... سومی چیغ می زد: پشمک بخرین ، پشمک . دراین کوچه حمام های زنانه ومردانه نیزموجود بود. زنان چادری پوش از جملهء مشتریان دایمی این حمام بودند. این زنان با سطل ولگن ولگنچهء مسی یا پلاستیکی که درآن وقت ها تازه به بازار آمده ودارندهء آن ظرف های سرخ وسبز پلاستیکی را متشخص تر از زنان دیگر جلوه می داد، به آن حمام هجوم می بردند. وهنگامی که بیرون می شدند ، دست به دست لبلبو فروشان وملایی فروشان نمی رسید، وآب سطل پسرک آب فروش هم به یک چشم برهم زدن خالی می شد.

 

 درعقب حمام ، همان جایی که گلخندی حمام هرروز خاکسترهیزم را از تنورحمام بیرون می کشید وبا هیزم تازه آن را برمی افروخت ، خندق کثیفی بود که آب بدرفت حمام درآن جا جمع می شد. دردیوارخشتی مشرف براین خندق با مویک رنگ مالی به رنگ سفید وبا خط کج ومعوجی نوشته بودند:

 

 " دراین جا جواب چای دادن ممنوع است ! "

 

 در کوچه و بازار سراجی ، گادی های غرازه با اسب های مفلوک وزین وبرگ کهنه وفرسوده که سرنشینان آن را عمدتاً بازاریان تشکیل می داد درحرکت بودند. اماگادی هایی هم بودند با اسب های اصیل وشکیل ویراق های نفیس وپر زرق وبرق و آذین بسته با پوپک ها وزنگ ها وزنگوله ها که عابرین با صدای شنیدن زنگ چنین گادی ها ازروی سرک کنار می رفتند وبه آنها راه می دادند ومی ترسیدند که اگر خود را کنار نکشند توسط قمچین بر فرق شان نواخته خواهد شد. آری شهری بود ودو نرخ. گادی ران های فقیر اجازه نداشتند که حتا به جادهء میوند بروند وگادی های مردم معتبر می توانستند تمام شهر را زیرپا کنند.

 

 رحمت که به این تفاوت ها نگریسته بود، با خود گفته بود: اگر تفاوت های بین شهر نو وشهر کهنه در سطح زنده گی و فرهنگ شان قابل درک است، در دل کوچه های شهر کهنه نیز تفاوت های نمایانی بین فقیر وغنی وجود دارد. تفاوت هایی که نه تنها میان آدم ها است ، بل میان اسپ ها وگادی ها نیز هست وتا هنگامی که این تفاوت ها از میان نرود، آمدن هیچ جمهوریتی موجبات رضائیت وخوشی خلیفه بسم الله وپسرانش را فراهم نخواهد کرد.

 

  در همین اندیشه های نا به سامان بود که به نزدیک دکان ماما برات پیزار دوزرسیده بود. مرد سرد وگرم رسیده یی که تنها پیزارویا چپلی وسرپایی زری می ساخت وعجب ذوق پالنده یی داشت زیرا مشتریانش کم نبودند. ماما برات که اورا ازدور دیده وشناخته بود، اینک با بزرگواری فراوانی از دکان خویش پایین شده بود. به پیشوازش ایستاده وبغل گشوده بود و گفته بود :

                                                                                                              

- نام خدا ! نظر نه شوی ، با این فورم ونشان چه قدر مقبول معلوم می شوی . شکر خدا که نولت سرخ شد. مبارک باشد. چشمم روشن شد. بیا که پشتت بسیاردق شده بودم.

 

  ماما برات با دستهای قوی وزورمندش ، مانندهمان روزی که رحمت می خواست زنگ دروازهء محبوبش را به صدا دربیاورد، به شانه هایش تپ تپ زده، رویش را بوسیده ودربغل خویش فشار داده بود. مامای عیار وجوانمرد کابلی سارا، در آن بعداز ظهری که زمین وزمان می جوشید، دریک چشم به هم زدن رفته بود وبا کاسه های فالوده وبوتل های شربت برگشته بود .

 

 ماما گله داشت که چرا رحمت در این مدت طولانی سراغی از وی نگرفته است. ورحمت همان طوری که فالوده اش را به هم می زد، به او توضیح می داد که چه امری باعث شده بود که چنان تغافلی از وی سربزند. او در حالی که سخن می گفت به دروازهء آبی عشق که همچنان با ابهت بود نیزنگریسته بود . رحمت اکنون که به آن روز می اندیشید حیران مانده بود که چگونه هرتکه وهر لحظهء آن روزداغ تابستان به یادش مانده است. آری در همان روز بود که ماما برات بار دیگر آب پاکی روی دستش ریخته وگفته بود که هیچ نامه وهیچ پیامی از سارا برایش ندارد وحتا آدرسش را نیز نمی داند.

 

***

 

 پلک های پیرمرد پس از تداعی خاطرات آن روز در برابر سرنیزه های بی  رحم خواب بسته شدند و درحالی که او هیچ دلخوشی دیگری به جز این که فردا سالگرد دوساله گی نورس است ، نداشت ، به خواب عمیقی فرو رفت.

  نورس موجود زیبایی شده بود، می شگفت ومی درخشید. می درخشید با چشمانی از " سؤال وعسل " ومی شگفت با گونه های لطیف ترازبرگ مرسل.درواقع فرشتهء کوچکی بود: ملیح وخوبرو ونمکین وشوخ وشیطان .  فرشته یی که با هرکسی که مقابل می شد، اگر زن می بود، می گفت " خاله ژان سلام " واگر مرد می بود ، می گفت " کاکاژان سلام "،  بعد لبخندی می زد و چنان اکتی می نمود که هم کاکا سیاه ها وخاله زغالی ها وهم کاکا سفید ها وعمه گندمی هایش نمی توانستند بی تفاوت از پهلویش بگذرند. نمی توانستند لبخند متقابل نزنند و یا خم نشوند وصورت زیبای آن فرشته کوچک را نبوسند.

 

  به همین سبب نورس راهمه به حیث یکی ازمواهب آن اردوگاه می شناختند. زیرا که او دوسال پیش در همان اردوگاه تولد شده بود وسابقه اش حتا ازالیزابت دخترک سیاه پوست بیشتر بود. نورس در این مدت با همان سیاه ها وسفید ها وسرخه ها وبا همان زبان ها وهمان رنگ ها وبو های مختلف، انس گرفته بود. همان محیط کوچک زادگاهش وسرزمینش بود. سرزمینی که نورس هرروز می دید وهیچ گونه احساس بیگانه گی با آن درذهن کوچکش راه نمی یافت. حالا،  هنگامی که رحمت به این مسأله می اندیشید، به آسوده گی خیالِ نورس غبطه می خورد وجویباری اززمزمه د ر درونش می جوشید:

 

  ای کاش

  ای کاش ، آدمی وطنش را

  مثل بنفشه ها ( درجعبه های خاک )

 یک روز می توانست ،

 همراه خویشتن ببرد، هرجا که خواست

                       درروشنای باران ، در آفتاب پاک.

 

 آری  نورسِ پیرمرد،آن روز دوساله می شد.  پیر مرد احساس سرور می کرد وخویشتن را مکلف می دانست که همه کارهایش را رها کند، بایسکل رزاق را وام بگیرد، بیست کیلومتر رکاب بزند تا به نزدیکترین شهر برسد وازمغازهء کیک وکلچه پزی ، کیکی برای سالگره اش بخرد وخواهش کند که نام اورا درروی آن بنویسند.

 

 این شهرک هم مانند، همان شهرکوچکی که درآن جا مغازهء عینک فروشی بود ودختر زرین چشم زیبایی مالک آن بود، آرام وساکت وبی سروصدا بود. همان خانه ها با همان بام های سرخرنگ ونوک تیز، همان حویلی های کوچک غرق درسبزه وگل، همان عابرین خونسرد ومؤقروهمان موترهاوبایسکل ها وارابه ها که با خاموشی حیرت آوری جاده را عبور کرده وبه سوی مقصد شتابان بودند. رحمت پس ازآن که مغازه ء کیک وکلچه پزی  را یافت وبه مشکل منظور خودرا به فروشنده فهماند وگفت که به روی کیک بنویسند : " نورس جان! دو ساله گی ات مبارک ! " ، از مغازه بیرون شد تا آن زمانی که کیک را آماده می کنند ، به مغازه های اطفال نیز سری بزند وتحایفی ازطرف خود وداوود برای آن موجود عزیز انتخاب کند.

 

به یکی دو مغازه که سرزد ، متوجه شد که قیمت ها بسیار بلند است.  واز این که دستش به جیبش نمی رفت شرمگین شد واز خود پرسید،  آیا دلیل این امردلبسته گی اش به پول نیست؟ نه، نورس را با تمام ثروت های جهان برابر نمی کرد. دلیل نرفتن دستش درجیب،به خاطر انتخاب مشکلی بود که در برابرش قرار داشت.نه چیز دیگر. اوباید بازیچه یی انتخاب می کرد که خوش نورس می آمد وپروین مشکل پسند هم نمی گفت که قیمت خریدی و یا این طور ویا آن طور...! او همان طوری که ازیک مغازه به مغازهء دیگر می رفت و به تابلوها واعلانات مغازه ها می نگریست با خود می گفت ، این غرب هم عجب سیستمی دارد. برای یک گودی پلاستیکی  چه قدر تبلیغ می کنند که اگر جمع وتفریق کنی، قیمت آن تابلو ها از قیمت گدی ها بیشتر می شود.

 

  سرانجام به مغازه یی داخل شد که صاحب آن،  تابلوی سی وپنج فیصد تخفیف را در پیش روی مغازه آویزان کرده بود. درمغازه زن عینکیی پشت پیشخوان بود وباکمپیوترش مصروف. همین که زنگ دروازه صدا کرد ومتوجه پیرمرد گردید، به وی نزدیک شد وبا لبخند ساخته گیی پرسید : چه کمکی ازدست وی ساخته است ؟

رحمت پس ازنگاه کردن به بازیچه ها ، گدی کوچکی را که پیراهن عروسی در برکرده بود و می توانست برقصد ، با یک ساعت بند دستی کوچک خوش نقش ونگار که می توانست کوک شود وساز بزند، اتنخاب کرد واز فروشنده خواست که آن ها را در کاغذ ها ی تحفه بپیچد.

 

  ازمغازه که بیرون شد به کافه یی که عطر دلپذیر قهوه ازآن پخش می شد، داخل گردید وبرآن شد که با نوشیدن یک پیاله قهوه،  هم خسته گی را ازتن بدرکند وهم وقت بگذراند تا کیک آماده گردد. دروازه را که باز کرد، ملاابراهیم را دید که با کاتیا زن روسی در یکی از زوایای آن کافه نشسته اند وبه عوض قهوه بیر می نوشند. آن دو،  دست به گردن همدیگر انداخته، بوسه های عاشقا نه رد وبدل می کردند و جهان ومافیها فراموش شان شده بود. ملا با زبان روسی فصیحی گپ می زد ورحمت حیران مانده بود که آن زاهد سجاده نشین درکجا وچه وقت با این زبان آشنا شده بود. رحمت با اشارهء سربه کاتیا اظهارآشنایی کرد، در گوشهءدورتری از آنان نشست وبا میل فراوان قهوه اش را نوشید؛ اما او خبرنداشت که چگونه ملا ابراهیم با دیدنش لرزید، چگونه رنگ به رنگ شد، چطور عیشش منغض گردید وچطور از حالت سکر به حالت صحو در آمد.

 

  به کلچه پزی که باز گشت ، کیک حاضرو آماده شده بود. فروشنده که برای نخستین بار از روی رسم الخط بیگانه ، از راست به چپ، نقش درهمی را بالای کیک کشیده بود، چندان امیدوار نبود که مشتریش را راضی بسازد. ولی پیرمرد اگرچه به زحمت خوانده بود" نورس جان ! دوساله گی ات مبارک ! "، لبخندی زده  وگفته بود : " پس شما هم با زبان ما آشنا بودید ومن خبر نداشتم !"، مرد فروشنده که سخت خوشحال شده بود گفته بود: " برای جناب شما ، بیست فیصد تخفیف ! "

 

***

 

 پروین تقریباً درحالت گریه بود؛ زیرا نمی دانست که پدرش کجا رفته وچرا دراین چنین روزی ، ده ها کار را گذاشته وغایب شده است. پروین مادر بود. دامان او دامان " اطمینان ونوازش وپذیرش " بود. نورس را دوست می داشت واگر فراموش کرده بود که در روز تولد پدر دسته گلی بالای میزاوبگذارد، چه عیبی داشت؟ پدر، پدر بود وبزرگوار ومی توانست ببخشد؛ اما آیا می توانست سالگرهء دلبند محبوبش را فراموش کند؟ آه ای کاش پدر زودتر می رسید. نورس را بیرون می برد واومی توانست بافراغ خاطربه تزیین اتاق با پوقانه ها وکاغذهای رنگین بپردازد وسپس در فکر تهیهء غذا شود. آه که وقت چه به سرعت می گذشت وسر ایستادن نداشت. هنوز هیچ کاری انجام نشده بود. کاش حشمت رانمی گذاشت که به مزرعه برود. خدایا کیک را از کجا بخرم ؟ چه وقت بروم ؟ شاید ژوانا امروز وقت تر از کار خلاص شود، اگرآمد اورا می فرستم پشت کیک.

 

 خدایا ، این نورس چه قدر نازدانه شده ، چه قدربهانه گیری می کند، چه قدرلج می کند، هرطرف که می روم به دامنم می چسپد. بابه بابه گفته جانم را کشید. باش که یک سیلی بزنمش .. اما نه، درروز تولد کسی کسی را نمی زند. به خصوص دختردلبندش را؟ مگر مادرت ترا زده بود؟ نه ، مادراز صبح تا شام یک لحظه هم آرام نمی نشست. خاله "کوکب" صبح وقت می آمد وبه او کمک می کرد. پدر چه کیک بزرگ وگلداری با خود می آورد. کاکا عثمان وعمه ها چه تحفه هایی که نمی آوردند. " گل غتی " و " فرشته " هم همین که از مکتب  رخصت می شدیم همرایم  می آمدند وبا من کمک می کردند تا در ودیوار خانه را تزیین کنیم. شام که می شد وکیک را که می بریدم وشمع ها را که پف می کردم ، چه بزن بزن وبشکن بشکنی به راه می افتید. آه یاد آن روزها به خیر. آه،مادر جان کجایی، حالا بیا وببین که درکجا افتاده ام وچه می کنم ؟ یک نفرهم پیدانمی شود که نورس رابیرون ببرد..

 

 


  اشک ها در گلخانهء چشمان قشنگ پروین جمع شده ؛ ولی هنوز پایین نلغزیده بودند که کسی دروازه اتاق را با پایش کوبید. نورس با شادمانی صدا کرد: " با به ژان! " و دوید ودروازه را باز کرد. پدر کلانش بود. همان طور که پیش بینی کرده بود. آری خودش بود، همان پیر خرف که گهگاهی گم می شد. بابه کلانش بود با انبوهی از پاکت ها وقطی ها ی کاغذی وبسته ها ی خرد وبزرگ ودسته یی از گل مرسل  که به او می گفت : نورس جان! دوساله گی ات مبارک !

 

تا اتاق را پیراستند وآراستند وکمبود قاشق وپنجه وگیلاس وبشقاب را از همسایه ها پوره کردند، شام شده بود.

نورس،لباس های سالگره اش را پوشیده بود. پیراهن سفیدی ازحریر با رشمه ها وفیته ها یی به رنگ آبی، درست مانند همان گدی گکی که دردامنش بود، عروسکی که پدرکلان برایش تحفه داده بود. پروین مانند یک کدبانوی باسلیقه، تمامی ذوق و هنرش را به کاربرده بود تا باوجود تنگدستی های دوران هجرت، سالگرهء دخترش را به یک شب زیبا وخاطره انگیز مبدل سازد. پروین می رفت ومی آمد ، ظرفی را می آورد ، ظرفی را می برد، جای بشقاب هاراتغییر می داد، برای غوری ها وسینی های غذا جا باز می کرد و با صدایی که فقط خودش می شنید می گفت : اگر مادرم می بود، این ظرف را آن جا می گذاشت، آن ظرف را پس می کرد، این غذا را بالای میز پسان ترمی آورد، آن غذا را اول سرویس می کرد. آه می کشید وسعی می کرد میز را طوری ترتیب کند که هم زیبایی میزبرهم نخورد وهم مهمانان به راحتی بتوانند به هرغذایی که میل داشته باشند، دسترسی پیدا کنند.

 

   ازجملهء مهمانان داکتریاسین آمده بود. اپیرو سوزانا وخانمش هم آمده بودند. هنوز الیزابت ومادرش پیدا نبودند. انجنییر محمود وژوانا زن بلغاریایی تازه از راه رسیده بودند. نورس وسوزانا درآن اتاق کوچک این طرف و آن طرف می دویدند ودر اطراف چپرکت های فلزی که پهلو به پهلوی هم قرارداشتند، در جست وخیز بودند. آنان حریصانه به کیک روی میز می دیدندو منتظربودند که چه وقت کلان ها بالای تقسیم آن موافقت می کنند وسهمی به آنها می دهند. آن دو درهمین تب وتاب بودند که ناگهان برق که هرگز نمی رفت ، رفت. اتاق د رتاریکی مطلق فرو رفت و نورس وسوزانا غافلگیر شدند. نورس از ترس خیز برداشت. پایش به پایی خورد ، تعادلش را از دست داد ودهنش به شدت به پایهء فلزی چپرکت اصابت کرد. سپس چیغ بلندی کشید ، چیغی که تا به گریه مبدل شد سالی ازآن گذشت وتا"پدل ژان و مادل ژان" صدا کرد، بالای پیرمرد، قرنی گذشت.

 

اگرچه پیرمرد با یک حرکت آنی ، نورس را یافته ودر بغل گرفته بود، اما دیر شده بود. پس از چند لحظه برق آمده بود، مگر سخت بی خبر رفته بود، زیرابا رفتنش دهن نورس راخون کرده ودندان بالائیش را کج کرده بود. دندان درحال افتادن بود ونورس از فرط درد زارزار می گریست. دراتاق کسی رنگ بر چهره  نداشت. پروین می گریست و می گفت دخترکم را نظر کردند. نظر کردند . داوود وحشمت دویدن تا امبولانس را بخواهند؛ ولی شرمای مهربان که همان لحظه سررسیده بود ، پیش ازآنان دویده واین مهم را انجام داده بود.

 

  هیاهو وسروصدای حاضرین وچیغ های بلند نورس وزجه های پروین ، باشنده گان آن ساختمان را نیز پریشان ساخته، وآمده بودند تا بدانند که آن کودک ملوس را چه شده است ؟ ژوانا هم گریه می کرد ومی گفت ، نورس جان گریه نکن. ببین که برایت پشکک آورده ام. ببین که چه قدر مقبول است. در چشمان زیبای روشنک که نفس زنان خودرا به دهن دروازه رسانیده بود ، نیز اشکی دیده می شد که درحال فرو ریختن بود. انجنیر محمود در گوشه یی ایستاده بود وخیره خیره به سوی طفلک می نگریست و با زبان حال بیان می کرد که دیگر اشکی برای ریختن ندارد. یک زن کُردی که در همان دهلیز بود ودر" تابه " نان می پخت ،وموهای بلند سیاهش را با دستمال قناویز قشنگی می بست واولین نان تابه گی را به انداز نورس والیزابت می پخت وبه آنان می داد نیزدر گوشه یی ایستاده بود وفق می زد. پیر مرد به حرف های داکتر یاسین که می گفت :"رحمت جان! این قدر پریشانی برای چه ؟ دندان شیری است وبه زودی به جایش دندان دیگر می روید. حالا شکر کن که فضل خداوند به خیر گذشت " توجهی نمی کرد وبا تندی ودرشتی به او می گفت : " مگر شماداکتر دندان هم هستید ؟ " 

 

   هنوز چند لحظه ازآن حادثه نگذشته بود که موتر امبولانس رسید. پیرمرد ونورس وخانواده اش که درموتر می نشستند، سبزپری را نیز دیدند که د رمیان کنجکاوان ایستاده است ، اگرچه مغموم وافسرده به نظر می خورد ؛ ولی با دست برای نورس بوسه می فرستاد. داکتردندان پس از معاینهء مختصری توسط انگتشتش دندان نورس را دوباره به بیره اش فرو برد. خون های دهنش را شست وگفت :

 

--به دندان کدام آسیبی نرسیده است . بیره ها هنوز نازک ولطیف هستند و سخت نشده اند. یک کمی خونریزی کرده که تا یک ساعت بعد خوب می شود. دندانش نیز حداکثر تا دو هفتهء دیگر دوباره محکم می شود. کوشش کنید غذای سخت تا آن وقت نخورد. اما شما چرا به خاطر یک مسأله کوچک تا این حد بیتابی کرده و دراین نیم شب مرا بیدارکرده اید ؟

 

با شنیدن حرف های داکتر دندان، نفس های حبس شده در سینه ها آزاد شد. باردیگر خون در رگ ها دوید. وگل لبخند برلب ها شگفت. هنگام مراجعت به اردوگاه شرما ، اولین کسی بود که نورس را درآغوش گرفت وتحفهء مقبولش را برایش سپرد. نورس باردیگر به نشاط آمد ، کیک را برید ، شمع ها را خاموش کرد وپس از تحمل آن همه انتظار به آرزویش که خوردن پارچه یی از آن کیک خوش نقش ونگار بود، نایل گردید.

 

 هم به نظر پیرمرد وهم به نظر مهمانان ، این حادثه اگرچه بسیار کوچک بود؛ ولی همان طوری که داکتر یاسین گفته بود، می توانست به کور شدن نورس  منجر شود. به همین سبب گفتگو ها وبگو مگو ها در پیرامون آن درسرتاسر شب ادامه یافته بود. از طرف دیگر این حادثه در برانگیختن احساس علاقه ومحبت روشنک نسبت به شرمای مهربان هم بی تأثیر نبود. همچنان توانسته بود نظر پیرمردرا نسبت به نفیسه تا حدودی تغییر بدهد وبه این نتیجه برسد که حتا زنانِ آن چنانی نیز قلب رؤوف ومهربانی می توانند داشت.

 

  اما روشنک که دیده بود، چگونه آن مردسیاه چردهء کوه پیکر به خاطر خون شدن دهن و دندان یک کودک که هیچ گونه رابطه ونزدیکیی با او ندارد، سر از پا نشناخته وفاصلهء میان تعمیر ها را چنان می دود که باد به گردش نمی رسد، حیرت نموده وناگهان موجی از گرمای دلپذیری درقلب خود نسبت به آن مرد احساس نموده بود. آن شب روشنک طنین زخمهء عشق را برتارهای ظریف قلبش شنیده بود وحرکت مایع سیال ناشناخته یی را در زیر پوستش احساس کرده بود. دیگر روشنک به نیکویی پی برده بود که صفای قلب وپاکیزه گی روح آن مرد چه گوهر کمیابی است، چطورمی درخشد وچگونه برظواهروجود آن شخص مانند رنگ پوست وسیما واندامش پیروز می شود. آری الهه ء عشق مرزهای دین ومذهب ورنگ وبورا بین آن دو شکستانده بود وروح باکرهء روشنک اینک ساعت ها می گذشت که دیگر بکارتش را ازدست داده وباروح شرمادرآویخته بود وصدالبته که این نورس بود که زنده گی ایستا ویک نواخت آن دختر خشکه مقدس را دگرگون کرده بود.

 

  اما اگر قصهء عشق را آغازی است و گاهی هم مانند قصهء عشق رحمت به سارای نازنین ، انجامی ندارد،  حرف دیگری است. اما حرف بر سر این است که شب سالگرهء نورس را نیز پایانی نبود. زیرا همین که رحمت به اتاقش باز گشت وخواست به بستر برود، داکتر یاسین در زد وخوشحال وذوق زده گفت :

 

 - چه نشسته ای ؟ بیابرویم که اولاد های انجنیر صاحب پیداشده اند..همین حالا آمدند...

 - چه می گویی ، نگفتم کمتر بنوش ؟

 - به خدا قسم که دروغ نمی گویم.هردو بچه اش پیداشده اند. همین حالا دراتاقش هستند وآن ها رابه او تسلیم می دهند ..

- پس زن ودخترش ؟

- نمی فهمم ؛ اماهمین قدر خوشی هم کم نیست . بیا، برویم وچشم روشنی برایش بدهیم. شاید به کمک من وتو هم احتیاج داشته باشد.

 

 دوستان، انجنیر محمود را در حالتی یافتند که تازه فرزندانش را به او سپرده بودند و وی برسرو روی آنان بوسه می زد واشک شادمانی می ریخت. پسرانش نیزخویشتن را در آغوش پدر چنان می فشردند وچنان چشم در چشم اودوخته بودند که انگار باردیگر دستی از غیب پیدا می شود وپدر را د رقعر زمین فرو می برد. فرهاد درهمان حالتی که به چشمان پدر می نگریست ، پرسش های سوزانی نیز می نمود.  پرسش هایی که تا مغز استخوان انجنیر محمود را می سوختاند واندوه تلخی را د رقلبش بر می انگیخت :

 

- پدرجان! مرا چرا درزیرآب انداختی ؟ خودت کجا رفتی ؟ مادرم چه شد، نجلا کجا است ؟ کجا رفته اند ، چه وقت پس به خانه می رویم ؟

 

  انجنیر یاسین اشک می ریخت و می گفت :

 

- بچه ام ، من ترا نینداختم. آب ترا برد.. کارخدا بود. بچه گک عزیزم ، جان پدر، راه بسیار دوراست، مادرت ونجلا جای دوری رفته اند. یک دریای دیگر هم پیش روی شان است، از آن دریا که گذشتند، به خیر می رسند. حتماً می رسند..

فواد می پرسید:

 

 - راست می گویی پدرجان، مادرم ونجلا می آیند ؟ مگر نجلا را که آب برد. نجلا که غرق شد. چیغ هایش را خودم شنیدم . خودم دیدم ، نی نی دروغ می گویی دروغ می گویی ...

 

بعد فواد می گریست وانجنیر محمود اورا در بغل خود فشرده ، اشک هایش را می سترد ومی گفت :  

 

  - نی دروغ نمی گویم. تو حتماً خواب دیده ای ؟ آن ها خوب هستند ، می آیند ، می آیند ...

 

   در اتاق انجنیر محمود که اینک برای سه نفربسیار کوچک به نظر می رسید ، یک افسر پولیس با مستر جیمز وترجمان هم نشسته بودند. آنان منتظر بودند تا شور وهیجان محمود فروکش کند و بتواند در کاغذ ها وفورمه ها یی که با خودآورده بودند، امضأ کند.

 

 کاغذ ها را که انجنیر محمود امضأ کرد، خلاصهء پیدا شدن پسرانش را از قول ترجمان، برای دوستانش چنین بازگو نمود:

 

  - درروز حادثه، گزمه ها وگشتی های پولیس سرحدی ، توسط زورق ها وکشتی های سریع السیرخویش دریا را می نوردیدند. زیرا راپوررسیده بود که از همان مصب وگذر، قاچاقیان  مها جرین ومواد مخدررا به آلمان انتقال می دهند. آن ها کسانی را که مؤفق به عبور ازدریا شده بودند، در ساحل کشور خویش گرفتار می کنند وچون از آنان می شنوند که چندین مهاجری را آب برده ودرمیان شان زنان وکودکان نیزبوده است ، در صدد می شوند تا تمام نیروی سرحدی خویش را بسیج کنند و غریقان را نجات دهند. سرنشینان یکی اززورق ها ی پولیس کودکی را می بیند که برای زنده ماندن با دریا می جنگد. این فواد بوده است که به کمکش می شتابند . دستی دراز می شود واو را از کام امواج بیرون می کشد. دست دیگری به ساحل اشاره می کند و می گوید، کودکی بالای ریگ ها افتاده است. کودکان رابه شفاخانه می برند وهمین که به هوش می آیند، گریه سر می دهند وپدر ومادر خود را طلب می کنند. بعد آنان یکدیگر خود را می شناسند و نام ونشانی وشغل پدر خودرا به پولیس می گویند. پولیس دست به کار می شود وسرانجام مرا در این اردوگاه پیدا می کند. خوب دیگر،  این جا اروپاست. آسیا که نیست. تا آدم به آدم نرسد. بنابر این پولیس ها به تکاپو می افتند. کمپیوترها شب وروز کار می کنند. نشان انگشت من درسرتاسر اردوگاه های اروپا پخش می شود وسرانجام پسرانم را به من می رسانند.

 

  دکتر یاسین اشک های شادمانی اش را پاک کرد ، فرهاد را دربغل گرفت ، رویش رابوسید وبه پدرش گفت:

  - انجنیر صاحب ، می دانی که چه واقع شده؟ معجزه رخ داده است. معجزه یا اتفاقی که به جز در فلم های فانتیزی وخیالی هندی وامریکایی ، هرگز درعالم واقع رخ نمی دهد. آخر، فواد کوچک را ببین ومبارزه با دریای خروشان را. اما شاید همین جسم کوچکش و مبارزه برای تنازع بقا ، باعث شده باشد که طفلک غرق نشود، هرچند به نظرم می رسد که دستان فرشته یی درکاربوده است که این طفل را حفظ کرده وفواد دراین  مدت طولانی به کمک او توانسته است با آن دریای خشمگین درستیز باشد وزنده وسلامت جان به در ببرد. انجنیر صاحب گریه بس است. شکر کن واین لطف خداوند را فراموش نکن.

 

 داکتر یاسین پس از گفتن این سخنان وبه جا آوردن شکرانه ، رحمت پیرمرد را که از شگفتی این حادثه در بهت فرو رفته بود، با شانهء خود تکان داد وگفت :

 

- قوماندان صاحب درچه فکر هستی. نمی بینی که بچه گک ها سخت گرسنه اند. اگر زحمت نشود وبه اتاق حشمت شان سر بزنی ، شاید چیزی یا پارچه کیکی برای این طفلک ها پیدا شود. ..

 

***

 

 


 

  ساعت بعد که رحمت به اتاقش باز گشت ، خویشتن را خوشحال و شاداب احساس نمود. چیزی در باطن او، از درون چشمه های احساسش سر برون کرده بود واو را به وجد وسرور وا می داشت. آیا این احساس به خاطر دوساله گی نورس بود وحادثه یی که به خیر گذشته بود؟ یابه خاطرگل لبخندی که برای اولین بار در لب های ترک خوردهء یک پدرپاکباخته دیده بود؟  آیا خیزاب های احساسی که در چشمان روشنک نسبت به شرما موج زده وازنظرش پنهان نمانده بود، سبب این حالت خوشش بود یا دیدن بوسهء صمیمانه یی که آن زن روسپی برای نورس فرستاه بود و آرزوی سلامتی اش را نموده بود؟  خوب دیگرهرچه که بود بود ؛ ولی پیرمرد را به طور بی سابقه یی شادمان ساخته بود به طوری که حاضر نبود این لحظات کم نظیر را با یاد آوری خاطرات تلخ گذشته اش ازدست بدهد.

 

 اما مگر شیطان درون می گذاشت که سربه بالین نهد وراحت بخسپد ؟ نه، زیرا درروی میزنامه های ناگشوده یی بودند که به او چشمک می زدند وبرای گشودن شان وی را وسوسه می کردند. یکی از این نامه ها از پشاور آمده بود. حتماً از عثمان بود. می بایست بازش می کرد ونگاهی به آن می انداخت. نه نمی شد تا صبح صبرکرد. نمی شد که نمی شد..

 

  بلی، هم ازعثمان نامه داشت. وهم از دوستی به نام " جبار" که در ماسکو می زیست واز وی خواسته بود که چون قصد مهاجرت به اروپا را دارد از وی خواهش می کند که کیسی برایش بسازد . دونامه برای داوود آمده بود که حشمت به خیال این که نامه های رحمت است بالای میزش گذاشته بود. اما نامه یی که ازدوزخ  پشاور آمده بود، نامهء نسبتاً وزنینی بود. پیرمرد پاکت را باز کرد و بادقت خاصی سعی کرد تا گوشهء نامه را که با کاغذ زرد رنگ پاکت سرش شده بود، با حوصله ومهارت جدا کند، که نامه پاره نشود وحتا یک واژهء آن نیز ازاثر بی مبالاتی اش از بین نرود. نامه، سه چهار ورق ودربین آن بریده یی از یک روز نامهء پاکستانی هم بود که درآن ازتعقیب وپیگیرد اعضای حزب دموکراتیک خلق افغانستان توسط طالبان با آب وتاب فراوانی سخن رفته بود ومعلوم بود که عثمان آن را برای تقویهءکیس برادرش پیدا نموده وفرستاده است.

 

  در نامهء مفصل عثمان چنین آمده بود :

 

 " مبلغی را که فرستاده بودی ، تسلیم شدم. خداوند ترا برکت دهد وتوشه یی گردد، برای آخرتت! آن مبلغ برای منظوری که تقاضا کرده بودم، کافی ووافی بود، مطمین باشید. از این که نتوانستم ازوصول پول درهمان روز برایت اطمینان بدهم ، بخشش می خواهم. علت این بود که اسلام آباد رفته بودم تاکارهای" انیسه" جان را در سفارت امریکا خلاص کنم. تو از آن جریان خبر داری که چگونه پنج سال تمام انیسه ونامزدش " عریف " جان مجبور شدند، دور از هم زنده گی کنند. در این اواخر حالت روحی انیسه خواهرزادهء کم حرف ، محجوب ونا امید مان به حدی خراب بود که آدم فکر می کرد، کارش به جنون خواهد کشید. اما خوشبختانه آخرین سندی که عریف جان فرستاده بود، کارساز افتاد ومسؤول کنسولگری سفارت امریکا ، وعده کرد که الی اخیرماه ثوربرایش ویزه خواهند داد. می دانم که از شنیدن این خبربسیارشادمان شده ای ، زیرا که اورامانند فرخنده دوست می داشتی.

 

  اما ای کاش همان خبر خوش را داشتم ومجبور نمی شدم تا این خبرهولناک را هم برایت بنویسم. ولی باور کن که اگر ترسی ازآن بادهای یاغی نمی داشتم که این خبر را به گوش ات خواهند چکاند، وترسم از مؤاخذه وبازخواستت نمی بود، هرگزبرایت نمی نوشتم که خانوادهء ماما گلم به کمپ ناصر باغ مهاجرشده اند وعلت مهاجرت آنان از مزارشریف ، وفات نابه هنگام مامایم است. آری او این دنیای فانی را وداع گفته وروحش همین حالا در آسمان ها است. خداوند اوراببخشاید. آمین ! آنا لله وانا الیه راجعون !

 

 ... اما،  علت مرگ مامای مرحوم ما را " شریفه " جان، خانمش چنین بیان کرد :

 

   ( دوروز از فتح مزار به وسیلهء طالبان گذشته بود که در کوچه ما واقع در کارته صلح ، تلاشی شروع شد. طالب ها درجستجوی طرفداران جنرال دوستم ، هزاره ها وفارسی زبان ها بودند وتفنگ وتفنگچه های مردم را هم جمع می کردند. برخی از آنان به همین بهانه به هر خانه یی که می رفتند ،پول وپیسه وزیورات زنانه واشیای قیمتی مردم را نیز به زور می گرفتند. اگر یکی ا زآن ها بالای زن و دختر مردم دست می گذاشت، همراهانش فوراً فتوای شرعی می دادند وآن زن یادختر بدبخت را به جبر وزور می بردند وبه نکاح خود در می آوردند. کسی را با ایشان یارای مخالفت نبود، زیرا که کشته می شد. وبدین ترتیب همهء ما به جان خود بیمناک بودیم و سایه های هول شب وروز تعقیب مان می کردند.

 

آن روز، هنوز چاشت نشده بود که دروازهء خانهء ما را نیز با شدت کوبیدند. مامایت که دروازه راباز کرد، با چند تن طالبی که پیراهن وتنبان های سیاه پوشیده ودستار سفید بر سرگذاشته وتادندان مسلح بودند، مواجه شد واز آنان پرسید که چه می خواهند ؟ یکی از آن ها پس ازآن که با عتاب فروان ازوی نام وکنیت وشغلش را پرسید، برایش گفت : " او بی غیرت ! چرا به پشتو گپ نمی زنی ؟ چرا سرت لچ است ، چرا ریشت را کل کرده ای ؟ " بعد وی را تیله کرده وداخل حویلی شدند. من ونفیسه واولاد های خرد ازترس در زیر خانه پنهان شدیم. آن ها پس از جستجوی اتاق ها و گرفتن زیورات و پول های نقد ما ، می خواستند که از خانه بیرون شوند. در همین وقت یکی از آنان متوجهء دروازه زیر زمینی شده وبه مامایت گفت :

 

-         کاپر، ملحد، د لنین زامن ، دلته حه شی دی ؟                                                                                  

 

 بعد دروازه را با لگد باز کرد. نفیسه و" راحله " و" شفیق " کوچک پشت سرمن ایستاده بودند. همهء مااز ترس می لرزیدیم. یکی از آن ها که به چشمان خودبیشتراز دوستانش سرمه مالیده بود ونگاه شهوت ناکی داشت، مرا با دستش به سویی پرتاب کرده دست خودرادرازکرد تا به بدن نفیسه تماس پیدا کند. نفیسه عقب رفت وخود رابه دیوارچسپانید وچیغ زدن را شروع کرد. آن نامرد همان طوری که درتاریکی زیرخانه پیش می آمد، به دوستناش می گفت : "وگوری چه حنگه شکلی پیغله ده " ، دستش دراز ودرازتر شده وبه چاک پیراهن نفیسه رسیده بود که نگهان مامایت با چوب کلفتی پیدا شد وآن چوب را با شدت تمام برفرق آن مرد کوبید و وی را نقش زمین ساخت. همراهان مرد، بادیدن آن صحنه به جان مامایت افتادند وبا قنداق های تفنگ خود آنقدروی را زدند که خون ازسر وصورتش سرازیر شده ومدهوش گردید. آنان به خیال این که او جان به حق سپرده است، حویلی راترک گفته وحین برآمدن به ما گفتند: " بیا به رازو ، بیا به وگورو ! "

 

  مامایت که قبرغه هایش شکسته بود وخون قی می کرد، تا یک ماه دیگرنیززنده بود. دلش می خواست که حتا در همان حالت هم مزاررا ترک بگوییم ولی او آنقدر مریض بود که نمی توانست از جایش تکان بخورد. هنگامی که جان به جان آفرین تسلیم می کرد، وصیت کرد که به هرقیمتی که می شود، نفیسه را از آن شهر نفرین شده بیرون کرده وبه تو برسانیم. اینک به کمک " اسلم " جان چای فروش دوست پدرت میرزا صاحب ، توانستیم سرو جان خود را نجات داده وبه این جا برسیم. )

 

  اما لالای عزیز! تو بسیار تشویش نکن. شریفه جان مقداری پول دارد. خیاطی را نیز یاد دارد. برای شان در شهرپشاور، یک خانه کرایه گرفته و آنان را ازکمپ ناصر باغ آورده ام. راحله گک وشفیق را در مکتب شامل کرده ام. یک پایه ماشین خیاطی که به درد شریفه جان بخورد، برایش پیدا کرده ام. ان شاء الله که روزی خود را پیدا می کنند. من هم برای شان کمک می کنم. اگرضرورتی پیدا شد ترا در جریان قرار می دهم. می دانم که متأثر شده ای واز قلبت خون می چکد. ولی برادر عزیز، باید خداوند را شکر گذار بود که مامای باشرف ما با وجدان آسوده به خواب ابدی فرو رفت وتوانست از ناموسش دفاع کند. ... "

 رحمت ، پس از خواندن نامه عثمان ، مدت درازی گریست. ودریغ وافسوس بسیار خورد. ماما عتیق را به خاطرآورد. مرد دانشمند وبزرگواری را که حق فراوانی بالایش داشت  وبرای تربیتش زحمت زیادی کشیده بود. ماما عتیق نه تنها او را تربیت کرده بود؛بل حق حیات به گردنش داشت وروزگاری اورا از مرگ حتمی نجات بخشیده بود :

 

  آن روز درحویلی همان قلعه قدیمی ، پدر وماما عتیق ، نیالی یا بزق بادنجان رومی وبادنجان سیاه می کاشتند. بته های خود روی وهرز را ماما عتیق کنده ودر گوشه یی نهاده بود. پدر وماما یش هردودربین جویچه های پر ازآب ایستاده بودند وبته های کوچک را بادقت خاصی درحاشیهء بالایی پلوان فرو می بردند. مادرغذا پخته می کرد وفرخنده که دوسال ازوی کوچکتر بود، صحن حویلی را جاروب می کرد. رحمت نیز که خواسته بود ، کاری انجام دهد، به سراغ علف هایی رفته بود که مامایش کنده ودر گوشه یی انداخته بود. او توده انبوهی ازآن علف ها را بغل زده بدون این که پیش پایش را ببیند ، با شتاب فراوان به طرف دروازهء حویلی روان شده بودکه ناگهان به چاه حویلی سقوط کرده بود. چاهی که کتاره نداشت ؛ ولی داخل آن سنگ کاری شده بود.

 چاه ، عمیق بود و آب آن بسیار سرد. رحمت ازآن حادثه، تنها لحظهء سقوطش را به خاطر داشت و سوزشی را که درفرق سر وقسمتی از کمرش درنخستین لحظات حس کرده بود. بعد تاریکی بود و سیاهی قیرگون چاه وبیهوشی . خدا می داند چه مدتی دربیهوشی گذشتانده بود، که احساس کرده بود دستان نیرومندی وی را از

ژرفای تاریکی بیرون کشیده وبردوش نهاده است. چشم باز کرده بود وماما عتیق را دیده بود که وی را بردوش گرفته وبا چابکی ومهارت از سنگ کاری های چاه بالا می رود، بالا می رود وهرگز به دهانهء چاه نمی رسد. این هم هرگز فراموشش نشده بود که از آن پایین، آسمان چقدر کوچک به نظر می رسید. آسمان چه رنگ مقبولی داشت ، یادش مانده بود که درآن هنگام آسمان به رنگ چادر لاجوردینی شده بود که سیمینوی پهلوان عارف بر سر می نهاد. همان چادریی که روزی باد درهوا بلند کرده بود ، باد چادررا ربوده بود ودرست در میان دستان پهلوان عارف نهاده بود.

 

  از دهانهء چاه ، مادرو زن های همسایه خود را خم کرده بودند. دست های شان به داخل چاه دراز بود. ده ها دست بود. صورت های شان دیده نمی شد. فقط دستها پایین بود. یادش آمد که از میان ده ها دست ، دستان مادر را شناخته بود:  از لطافت  واز مهری که از آن ها برمی خاست واز بوی خوشی که پیوسته هنگام تماس آن دست ها به صورتش استشمام می کرد. دست ها ی مادراورا ازهوا قاپیده بودند. چهرهء مادر گریان بود. موهای سرش پریشان بود. مادر چادر نداشت، چادرش کجا بود، چادر سفیدش کجا بود؟ مگر چادراورا هم باد ربوده وبا خود برده بود؟

 

 اززخم سر وکمرش خون می ریخت . مادر چیغ می زد. زن هایی که جمع شده بودند، می گریستند. پدردر گوشه یی ایستاده بود، پدر اشک چشمانش را پاک می کرد. با ملایمت بر شانه های ماما عتیق می کوبید وبا نگاه ستایشگر به سویش می نگریست.قصهء آن روز را مادر با تمام جزئیاتش به یاد داشت. حیف که مادر نیست. مادر رفته وهرگز بر نمی گردد. آه مادر کجایی که شنیدن آن قصه از زبان تو چه سخت شیرین بود؟

 

  پیرمرد، تا هنگامی اشک ریخت وبه این خاطرات درازدامن آویخت که آرا م آرام تسلیم خواب شد وصبح همین که چشم گشود، تصمیم گرفت که باز هم سری به خانهء امیر جان بزند. مبلغی بدهد وحواله یی برای عثمان بفرستد تا هم خیر وخیراتی برا ی مامای از دست رفته اش بدهند وهم برای خانوادهء ماما کمکی شده بتواند.

                                                            

***

 

 هنوز ظهر نشده بود که مراجعت کرد. اپیر بالای چوکی سبز آستانه اردوگاه نشسته بود وبه حلقه های دود سگرتش که بالا می رفتند ، می نگریست. سوزانا کمی آن طرفتر بالای هردو پایش نشسته بود وبه پشک زردرنگ وبزرگ جثه یی که درتاقچهء پنجرهء اتاق درس زبان نشسته ورویش را با دست هایش می مالید، می نگریست وبق بق خنده می کرد. اپیر با دیدن دوستش شگفت وپیشنهاد کرد تادمی بنشیند ونفسی تازه کند. پیرمرد پیشنهادش را قبول کرد ونشست ، اگرچه دلش برای دیدن نورس بی قرار بود ومی خواست نورس را ببیند و بداند که دندانش در چه حالتی است. درد می کند یا نمی کند. اما نشستن در پهلوی اپیرهمان و رنج شنیدن سخنان پایان ناپذیرش را تحمل کردن همان. اپیر برسبیل عادت بلا فاصله دست به کار شد. سگرتی برای دوستش پیچیده به او تعارف کرد. آتشش زد وگفت :

 

 - از ماجرای همایون فرخ خبر هستی ؟

- باز چه گپ شده ؟ چه ماجرایی ، خیریت که است ؟

- یادت است که من برایت می گفتم این همایون فرخ ، همایون فرخ نیست، شخص دیگری است ؟ ولی تو باور نمی کردی ومی گفتی این راز را در نزدت نگهدار. من آن را نگاه کردم. اما امروزدیگر این موضوع  رازی نیست. زیرا که تمام مردم از آن باخبر شده اند...

 

رحمت سخنان اپیررا بریده وگفت :  - اپیر عزیز! لطفاً معما نگو، پوست کنده بگو که چه گپ شده ؟

 


 

- از همان موقعی که همایون فرخ وخا نواده اش به این جا آمده بودند، پولیس آنان را زیر نظر داشت و حدس می زد که آنان به کدام کشوردیگری نیز تقاضای پناهنده گی داده وبعد بنابرعللی به این جا آمده اند. حرکات غیرعادی وپنهان کاری های زن وشوهر نیزبراین سؤ ظن افزوده می رفت. آمدن مادر وبرادرانش نیز ازچشم پولیس پنهان نبود. اما با اینهمه پولیس صبر کرده بود تا نتیجهء نشان انگشتان این خانواده از کشورهای دیگر برسد. یک هفته پیش که این اسناد تکمیل شد، پولیس یادداشتی برای شان فرستاد که اگردر ظرف یک هفته ، ثابت کرده

نتوانند که همایون فرخ وماری اصلی هستند نه تقلبی ، به همان کشوری باز گردانیده می شوند که در آن جا برای نخستین بار تقاضای پناهنده گی داده بودند... اپیر سگرتی دیگری برایش تیار نموده ، آتش زد وسخنانش را از سرگرفت :

 

- در محکمه یی که دیروز دایر شد، همایون فرخ ثابت کرده نتوانست که نامش همایون فرخ است .ماری همچنان. درآن جا به اثبات رسید که نام خودش عبدالرحیم ونام خانمش مریم است. آنان پس از یک سال اقامت در یونان به ایتالیا گریخته وتقاضای پناهنده گی داده اند. اما چون در آن جا هم قبول نشده اند، از آن جا نیز گریخته وبه این جا آمده وپناهگزین شده اند. می گویند که همایون فرخ پس ازشنیدن این حرف ها ، در پیش چشمان قاضی ووکیل دعوا وسکرترها ی محکمه وترجمان ها، دست به خود کشی زده واورا به شفاخانه انتقال داده اند. حالا دراینجا همه ازاین موضوع خبر دارند. بی بی حاجی از وقتی که این موضوع را شنیده است ، گریه می کند وخانم من وفرشته هرقدر می کوشند تا وی را تسلی دهند ، فایده یی نمی بخشد...

 

 پیرمرد که با حیرت وناباوری به این سخنان گوش سپرده بود، بقیهء حرف های اورا نشنید. بااندوه فراوانی از جایش برخاست وبه عوض این که به نزد نورس برود، به سراغ داکتر یاسین رفت. پیرمرد، همایون فرخ را به خاطرظاهرآرام ، برخورد مؤدبانه، زحمت کشی و برده باری اش دوست داشت. د رنگاهش نوعی معصومیت را احساس کرده بود .می دانست که او ذاتاً دروغگو نیست، این ظلم وجفای روزگاراست که مجبورش ساخته است تا از کشوری به کشور دیگری بگریزد ودروغ پشت دروغ بگوید. پیرمرد با رها با خود گفته بود که چه نیروی عظیمی باید در بازوان لاغراین مرد وچه ارادهء بزرگی درروح وروان او وجود داشته باشد، که وی از کارهایی ازقبیل توزیع اخبارو چیدن سیب زمینی وگل وبردن زنبیل وده ها کار طاقت فرسای دیگر اباء نورزیده واز پنج صبح تا هفت شام لحظه یی هم آرام وقرار نداشته باشد.

 

***

 

  همایون فرخ که دردرازای یک شب ، عبدالرحیم شده بود، با دیدن داکتر یاسین و پیرمرد خوشحال شد. گل هایی را که آورده بودند، گرفت ، تشکر کرد ودردستشوی اتاق شفاخانه گذاشت. بعد با زبانی که دیگر لکنت نداشت، گفت :

 

- بسیار تشکرکه تشریف آوردید . بلی، نام من عبدالرحیم است. نام خانمم مریم است واولاد هایم هم نام های دیگری دارند. ما سفر دور ودرازو پر از ماجراهای زیادی داشتیم. ا زپشاور گرفته تا کویته واز کویته تا مشهد. ازآن جا تا الماتا واز الماتا تا ترکیه ویونان. ماه ها درسفر بودیم. جنگل ها ودریا ها را درنوردیدیم. تا سر انجام به یونان رسیدیم.درآنجا پناهنده گی دادیم ، قبول نشدیم. به ایتالیا رفتیم، قبول نشدیم. در ایتالیا بودیم که خبر شدیم ، مادر وبرادرانم به این جا رسیده وقبول شده اند. ما نیزپس ازمشوره با آن ها از آن جا گریختیم وتوسط ریل خود هارا به اینجا رسانیدیم. اما نمی فهمیدیم که نشان انگشت های ما ، یک روز نی ، یک روز باعث درد سر بزرگی برای ما می شود...

 

  داکتر یاسین حوصله نکرد ونگذاشت تا نامبرده داستان رسیدنش را با جزئیات بیشتری قصه کند. بنابراین با عجله حرف های اورا قطع کرده وپرسید:

 

- رحیم جان! نگفتی که چرا دست به خودکشی زدی ؟ آیا بر گشتن دوباره به یک کشور اروپایی اینقدر وحشتناک است؟ شما را که دوباره به افغانستان نمی فرستادند ؟

 

درست است. مگر آن تصمیم را همان روزی که نامهء پولیس را تسلیم شدم ، گرفته بودم. قرص های خواب آوری راکه  بایدهر شب برای تسکین وآرامش اعصاب می خوردم، ذخیره کرده بودم. ودیروز هنگامی که محمکمه اعلان کرد که باید به یونان برگردیم، گیلاس آبی خواستم وبیست ویک دانه تابلت خواب آور را در دهنم انداختم وآب را نوشیدم. چند لحظه بعد چشمانم سیاهی رفت ودیگر چیزی نفهمیدم. تا این که در شفاخانه چشمانم را گشودم وهمین که فهمیدم نجات یافته ام ، به هرکس وهرچیزی که در اتاقم بود حمله کردم وبسیار چیز ها را شکستم ودور ریختم...

 

 داکتریاسین بار دیگر حرف اور ابریده وگفت :

- یعنی بالای کسانی حمله کردید که شما را نجات دادند.

- داکترصاحب ، شما هم داکترهستید، از من کرده بهتر می دانید که اگر یک کسی بیست ویک تابلیت خواب آور را بخورد، حتا اگر معده اش را هم شسته باشند، بازهم ازتأثیر دوا به ساده گی خلاص نمی شود. درآن لحظه که به هوش آمدم ، تصور می کردم که مرده ام. اما بادیدن نرس ها فهمیدم که زنده ام . من می خواستم بمیرم..

 

 رحمت که تا آن وقت ساکت نشسته بود، پس ازآن که متوجه شد ، داکتر یاسین به عوض این که رحیم را تسلی دهد، به شماتت وملامت وی پرداخته است ، به سخن درآمد وگفت :

 

  - بلی رحیم جان ! آدم گهگاهی درزنده گی به در ِبسته وپنجرهء کوری بر می خورد که تمام امیدهایش را برای بازکردن آن ها از دست می دهد. چنین حالاتی برای من هم پیش آمده ویأس وناامیدی مرا نیز تا سرحد خودکشی ونابودی کشانیده است. همین چند روز پیش یکی از بهترین دوستان دوران نوجوانی ام نیز بندهایی راکه در زنده گیش گره خورده وتبدیل به گره کوری شده بودند، با انداختن خود درزیرریل سریع السیربازنمود؛ اما فضل خداوند که بالای شما به خیر گذشت. اگر خدای ناکرده چیزی می شدید، نبود شما برای مریم جان واولاد های مقبول تان بسیار تلخ تمام می شد. من فکر میکنم که ازبرگشتن دوباره به ایتالیا یا یونان نباید هراسان باشید. زیرا دلایلی دارید که این عمل شما را توجیه می کند وشاید هم به زودی در آن جا ها قبول شوید.

 

عبدالرحیم یا همایون فرخ پرسید، مثلاً چه دلایلی خواهم داشت؟ داکتر یاسین به عوض پیرمرد گفت :

- مثلاً این که هنگامی که اطلاع یافتید، مادروبرادران تان به این کشور رسیده اند، شما خواسته اید به ایشان بپیوندید. دراروپا به این مسأله زیاد اهمیت می دهند ، زیرا ازجملهء حقوق یک شهروند، یکی هم حق زنده گی کردن با خانواده اش است وهیچکسی حق ندارد؛ تا مانع یک جا شدن مادر وفرزندش شود.یا زنی را از شوهرش جدا سازد. این جزء فرهنگ این سرزمین است . قانون هم است ، دیگر چه می خواهید ؟

 

با شنیدن این سخنان، چشمان رحیم پر از اشک شدند ووی پس از آن که اشک چشمانش را سترد با لحن گریه آلودی گفت :

 

 - شمادرست می گویید؛ ولی کاش من درکیس خود نگفته بودم که مادرم وفات یافته است. ومادرم نیز در کیس خود نگفته بود که پسر دیگری به نام عبدالرحیم دارد. بنابراین ازدیدگاه قانون وبه شهادت اسناد، من ومادرم بیگانه هستیم وبا برادرانم نیزبه جز این که هموطن من وافغان هستند، کدام نزدیکی وقرابتی ندارم.

 

  این سخنان را که پیرمرد شنید، آه از نهادش برآمد وازژرفای قلبش به بدبختی آدمی که اکنون به نام وهویت اصلی اش اعتراف کرده بود، پی برد. این یک مصیبت وفاجعه یی هولناکی بود که پهنا ووسعت آن را کسی حس می کرد که مجبور می شد از نامش ، از کنیتش واز هویتش واز مادر وبرادرش بگذرد. پیرمرد به خوبی می دانست که مقاومت در برابر چنین طوفان هایی کار آسانی نیست وحتا ستبرترین شانه ها و نیرومند ترین بازوان را خم می کند ومی شکند. اما با وصف این هم پرسید:

 

- خوب رحیم جان ، چه کاری از دست ما بر می آید که برایت انجام دهیم؟ راستی وکیل تان چه گفت؟ به نظر من او باید این مسأله یی خودکشی را دستآویزی قرار بدهد برای ناراحتی روانی شما وبربنیاد آن استدلال کند که تا موقعی که شماکاملاً تداوی نشده باشید، کسی حق ندارد شما را ازاین کشور خارج کند..

 

  - بلی، وکیلم آمده بود وگفت تا بهبودی کامل در این کشور خواهی بود. اما همین که داکتر بگوید که تو ازلحاظ روانی کدام مشکلی نداری ، در آن صورت باید این کشور را ترک بگویی. اما من ازدروغ گفتن واکت نمودن بسیار، خسته شده ام. دیگر نمی توانم بانام دروغین وتمارض به داشتن مریضی روانی زنده گی نمایم. دلم می خواهد ، صاف وساده خودم باشم. عبدالرحیم وهمین!

 

داکتر یاسین گفت :

- پس دراین صورت که شما خود را قانع ساخته اید، دیگر چه مشکلی باقی می ماند؟

- بلی داکتر صاحب ، من خودرا قانع ساخته ام. فقط این مریم است که می گوید، چند ماه دیگر هم صبر کنیم. می گوید شاید حکومت تغییر کند وعوض راستی ها ، دموکرات ها به قدرت برسند و درقوانین پناهنده گی تغییراتی بیاورند. از طرف دیگر او فکر می کند که دراین چند ماه ما آن قدرپول به دست آورده بتوانیم که از راه قاچاق به لندن برویم. او شنیده است که در آن جا اردوگاه نیست. وهمین که آدم پایش را به لندن گذاشت، برایش خانه می دهند؛ ولی من می دانم که او دررؤیا زنده گی می کند و ما فقط وقت تلف می کنیم.

 

 داکتریاسین گفت :

 

  - مریم جان زن بسیارزحمتکش است. بسیار دلسوز ومهربان هم است ولی مثل این که خبرندارد، بعد ازآن که طیارهء آریانا به لندن نشست و سرنشینان آن طیاره تقاضای پناهنده گی سیاسی کردند، حالا چقدر شرایط پذیرش وبرخورد انگلیس ها با افغان ها فرق کرده است. اگر شرایط دیروز می بود ، شاید امیدی می بود ولی امروز آن شرایط به ضرر افغان ها،  دگرگون شده است.

 

***

 


December 2nd, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب